کد خبر: ۹۰۰۳
۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

بی بی زینت زنده باد، ماه عسلش را در جبهه گذراند!

«بی‌بی زینت زنده‌باد» یک شیرزن است که در دوران هشت ساله جنگ تحمیلی، چه با امدادرسانی و مداوای مجروحان، چه با مراقبت از فرزندان و خانواده و چه در لباس رزم، نقش‌آفرینی کرد.  

عروس یک هفته‌ای بود که راهی اهواز شد. آن‌زمان، مرداد ماه سال‌۶۰ بود و یک‌سال از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گذشت. وقتی موضوع را به خانواده‎‌اش گفت، وقتی افطار نکرده، سطل آش مادر را برداشت و تنها با یک دست لباس، سمت راه‌آهن رفت، وقتی توی کوپه نشست و افطار کرد، وقتی اهواز از قطار پیاده شد و مستقیم سمت استادیوم تختی رفت، همه با تعجب به او نگاه کردند. 

بعضی با انگشت نشانش دادند و گفتند: چطور؟ مگر می‌شود؟ برخی سعی کردند او را از میانه راه برگردانند. عده‌ای فکر نمی‌کردند او حتی بتواند یک روز در گرمای اهواز و بین آن همه سروصدا و انفجار دوام بیاورد. اما او برنگشت، رفت و ماند.

به عنوان یک امدادگر، ۶‌ماه از عمر هجده سالگی‌اش را درحالی سپری کرد که شاهد بدترین و فجیع‌ترین صحنه‌های زندگی‌اش بود، اما حس کرد وجودش مفید است، یقین داشت به کمک او احتیاج دارند، اصلا پیش از آنکه پای سفره عقد با مردی سپاهی بنشیند، شرط ازدواجش را همین قرار داده بود.

دانستن همین چند خط کافیست تا بدانیم «بی‌بی زینت زنده‌باد» یک شیرزن است؛ شیرزنی که حالا در منطقه قاسم‌آباد و محله امامیه ساکن است. نوشتن از او و خاطراتش در این سطور، تنها بخش کوچکی از رشادت بانوانی است که در دوران هشت ساله جنگ تحمیلی، چه با امدادرسانی و مداوای مجروحان، چه با مراقبت از فرزندان و خانواده و چه در لباس رزم، نقش‌آفرینی کردند.  

 

از سفر حج صرف‌نظر کردم  

معتقد است شنیدن، کتاب‌خواندن و فیلم‌دیدن درباره جنگ و اتفاقات آن، هرچقدر هم زیاد باشد، باز هم نمی‌تواند واقعیت را به درستی به تصویر بکشد. می‌گوید: «باید خودت تجربه حضور در منطقه را داشته باشی، تا بفهمی من چه می‌گویم و حسم را بفهمی.»

وقتی سال‌۶۰  ازدواج می‌کند، به خاطر شغل همسرش علی رحیمی که سپاهی بوده، از مشهد به تربت‌جام نقل مکان می‌کند و، چون پیش از این، دوره امدادگری را در هلال‌احمر مشهد گذرانده بود، در درمانگاه سپاه تربت جام، مشغول به کارمی‌شود.

به یادش هست که از طرف هلال‌احمر مشهد به او خبرمی‌دهند به عنوان امدادگر برای حج واجب پذیرفته شده است؛ «آن موقع سفر حج، سه ماه طول می‌کشید و مبلغ ۵۰‌دلار نیز به امدادگر می‌دادند. قرار بود برای این سفر بروم، اما چند روز بعدش در درمانگاه اعلام کردند که قصد دارند خانم‌های امدادگر سپاه را به جبهه ببرند.»

بدون هیچ تردیدی تصمیمش را می‌گیرد. از رفتن به حج انصراف می‌دهد تا عازم مناطق جنگی شود؛ «با خودم گفتم حج همیشه هست، اما کمک به مجروحان و حضور در منطقه، ضرورت بیشتری  دارد.»

یک دوره تکمیلی سه‌روزه را در درمانگاه تربت‌جام طی می‌کند و سپس راهی می‌شود. تمام این اتفاقات، طی یک هفته بعد از عروسی‌اش می‌افتد.  

 

بی بی زینت زنده باد، امدادگری بود که ماه عسل زندگی مشترکش را در دل جنگ آغاز کرد

 

۶‌خانم در یک کوپه

تاریخ اعزامش، ۲۱‌ماه رمضان سال‌۶۰ بود. همان شب، منزل خواهرش در نزدیکی راه‌آهن مشهد برای افطار دعوت بودند. همسر و مادرش از قبل در جریان رفتنش بودند، اما پدرش همان شب از موضوع مطلع می‌شود؛ «پدرم با رفتنم مخالفت نکرد.

ما خانواده‌ای مذهبی بودیم. خودم و برادرانم اوایل انقلاب، فعالیت‌های سیاسی داشتیم و همان موقع که قرار بود من اعزام شوم، چهار تا از برادرانم جبهه بودند، به همین خاطر، تصمیمی که گرفته بودم، برای پدرم دور از ذهن نبود.»

مادرش داخل یک سطل، برایش آش می‌ریزد و او به سمت راه‌آهن می‌رود؛ «دوستانم می‌گفتند تو هنوز یک هفته بیشتر نیست خانه‌دار هستی، چطور حاضر شدی بروی منطقه؟ شوهرت چطور اجازه داده! من هم می‌گفتم شرط ازدواجم همین بوده. بسیجی‌های آن موقع خیلی مخلص بودند، عاشقانه این راه را انتخاب می‌کردند و به جبهه می‌رفتند.»

تمام کوپه‌های قطاری که مستقیم به اهواز می‌رفت، پر از رزمنده‌های آقا بود و در میان آنها تن‌ها یک کوپه بود که ۶‌خانم در آن نشسته و باعث تعجب همه شده بودند؛ آن‌قدر که مدام از آنها پرسیده می‌شد: «شما هم به جبهه می‌آیید؟».  

 

همان اول، حالم به هم خورد  

«وقتی اهواز رسیدیم به استادیوم تختی رفتیم که به بیمارستان تبدیل شده بود. مجروحان یک سمت آن بودند و شهدا سمت دیگرش. هوای سنگین و بویی که توی شامه‌ام پیچید، باعث شد همان اول حالم به هم بخورد. پزشک همراهمان رو کرد به من و گفت: خانم زنده‌باد باید به این فضا عادت کنی.»

روز‌ها می‌گذرد و زنده‌باد به مرور، به بعضی چیز‌ها عادت می‌کند و به بعضی چیز‌ها هیچ‌وقت نه. به بوی بتادین و کافور که همه فضا را پرمی‌کرده، عادت می‌کند. به اینکه خواب و بیداری‌اش، شب و روز نشناسد و سر شیفت بخوابد و سر شیفت بیدار شود، عادت می‌کند.

به دوری خانواده عادت می‌کند و در میان آن همه دغدغه و صحنه‌های دلخراش که هر روز جلوی چشمش می‌آمده، خانواده و شهرش را فراموش می‌کند. اما به دیدن مجروحان و دردی که می‌کشیدند، عادت نمی‌کند. عادت نمی‌کند که هر روز شاهد آوردن کسانی باشد که موج انفجار آنها را گرفته بود.

عادت نمی‌کند که گاهی عمل‌هایی را امدادرسان باشد که بدون داروی بیهوشی انجام می‌شد. به اینها عادت نمی‌کند و هربار قلبش فشرده می‌شود. عادت بدغذایی‌اش هم نمی‌گذارد، هیچ‌وقت به خوردن غذا‌هایی عادت کند که بوی کافور می‌داد؛ «تمام شش‌ماهی که آنجا بودم، نان خشک را آب می‌زدم و با پنیر می‌خوردم؛ به همین خاطر بدنم خیلی ضعیف شده بود.»  

 

هر لحظه اشهدم را می‌خواندم

ورزشگاه تختی برای زنده‌باد می‌شود محل کار و زندگی‌اش؛ و صدای رگبارِ گلوله و ضدهوایی، موسیقی هر روزه‌ای که توی گوشش تکرار می‌شود؛ «حتی وقتی شیفتمان عوض می‌شد و زمان استراحتمان می‌رسید، به خاطر سروصدا‌ها نمی‌توانستیم بخوابیم.

تابستان بود و هوای اهواز بسیار گرم و به ما گفته بودند روزه نگیریم تا بتوانیم از پس امدادرسانی برآییم. یادم هست شب‌ها روی دیوار‌های ورزشگاه مارمولک‌هایی راه می‌رفتند که اندازه آنها به سی سانتی‌متر و بیشتر می‌رسید.»

یک‌بار که بیمارستان صحرایی اهواز را بمباران می‌کنند، مجروحان را به خانه‌های شرکت نفت منتقل می‌کنند که آن زمان خالی شده بود؛ «صحنه‌های بدی را هنوز به یاد دارم. موج انفجار خیلی‌ها را گرفته بود و این افراد حال خودشان را نمی‌فهمیدند؛ به طوری‌که مجبور می‌شدند بعضی از آنها را با طناب به تخت ببندند و ما برای رفتن به داخل بخش‌ها با برادران سپاهی همراه می‌شدیم.

همیشه دارو و امکانات کم داشتیم و بدون استفاده از داروی بیهوشی، حتی شاهد قطع پای رزمنده‌ها بودم. شرایط سختی بود و هیچ‌کس از یک ساعت بعدش خبر نداشت؛ طوری که من هر لحظه اشهدم را‌ می‌خواندم.»  

 

با شوهرم به رستوران زیر پل اهواز می‌رفتیم 

زمانی که عازم جبهه می‌شده، همسرش در مشهد و در مرخصی به سرمی‌برده. یک هفته بعد از بعد از آمدن زنده‌باد به اهواز، همسرش نیز به منطقه آمده و راهی خط مقدم می‌شود؛ «اوایلِ رفتنم به جنوب، امدادگران را در مناطق مختلفی مثل دزفول و اندیمشک و خرمشهر جابه‌جا می‌کردند.

در همان منطقه جنگی راه می‌رفتیم و هر بار برای ناهار به رستورانی می‌رفتیم که زیر پل اهواز بود

ما شاهد خانه‌های ویران‌شده، عروسک‌ها و وسایل بازی کودکان و اثاثیه به هم ریخته بودیم. بعد به اهواز منتقل شدیم و آنجا ثابت ماندیم. شوهرم هفته‌ای یک‌بار از محل خدمتش به آنجا می‌آمد و دو سه ساعتی را با هم می‌گذراندیم.

در همان منطقه جنگی راه می‌رفتیم و هر بار برای ناهار به رستورانی می‌رفتیم که زیر پل اهواز بود و صاحب رستوران ما را شناخته بود. یک‌بار هم هنگام راه‌رفتن، به تصور اینکه نسبتی با هم نداریم، ما را گرفتند و به پایگاه بردند. تا فرمانده چشمش به ما افتاد، خندید و گفت این دو نفر با هم زن و شوهر هستند.»  

 

تا یک‌سال بعد، صدای انفجار در سرم بود  

بعد ازگذشت شش‌ماه، سپاه، امدادگران خانم را به دلیل پیشروی دشمن در خرمشهر، به شهرشان برمی‌گرداند؛ «حال خودم هم خوب نبود و نمی‌توانستم بیشتر از آن ادامه دهم. حتی تا یک سال بعد از برگشت از منطقه، صدای انفجار در سرم می‌پیچید و اعصابم ضعیف شده بود؛ طوری‌که به مراسم عروسی و مجالس شلوغ نمی‌رفتم. حوصله سروصدا را نداشتم.»

بعد از برگشت، شوهرش در رشته پیراپزشکی دانشگاه تهران قبول می‌شود و آنها به تهران نقل مکان می‌کنند؛ «من در تهران مشغول فعالیت در پایگاه بسیج شدم. بسته‌بندی غذا و نان را برای رزمنده‌ها انجام می‌دادیم، لباس و ماسک تهیه می‌کردیم و کار‌هایی از این دست.»  

 

در راهپیمایی‌ها حضوری فعال داشت 

اولین فرزندش یک‌سال‌و‌نیم بعد از برگشتش از منطقه به دنیا می‌آید و درحال‌حاضر یک پسر و دو دختر دارد؛ «شوهرم تا پایان جنگ در جبهه خدمت کرد. در زمان بارداری‌ام نبود و فقط موقع زایمان فرزندانم، حضور داشت. در نامه‌هایی که برایم می‌فرستاد، حرف‌هایش را عمومی می‌زد و در مجالس خانوادگی نامه‌هایش را می‌خواندیم و از اوضاع و احوال خودش و منطقه باخبر می‌شدیم.»

فعالیت‌های بی‌بی‌زینت زنده‌باد و حضور او در عرصه اجتماعی به پیش از سال‌۶۰ و راهی‌شدن او به منطقه جنگی برمی‌گردد. او که به گفته خودش، دیپلم ناقص دارد، در دوران تحصیل بار‌ها پای سخنرانی‌های شهید هاشمی‌نژاد نشسته بود، در راهپیمایی‌ها حضوری فعال داشت و همه اینها سبب شده بود، خانواده‌اش با روحیه او آشنا باشند و اجازه حضور در عرصه‌های اجتماعی را به او بدهند؛ «در بعضی نمایشگاه‌هایی که بعد از انقلاب تا به حالا در هفته دفاع مقدس تشکیل شده، عکس‌هایی از خودم را در کنار رهبری دیده‌ام و درخواست کرده‌ام عکس را به خود من هم بدهند که البته این‌کار را نکرده‌اند.»  

 

بعد از سال‌ها خاطراتم زنده شد

اوایل انقلاب خیابان گاز ساکن بودند و او با همسر شهید کامیاب، رابطه دوستانه‌ای داشت. همین رابطه نیز باعث می‌شود تا دختر خواهرِ همسر شهید کامیاب، بی‌بی‌زینت را برای برادر شوهرش، علی رحیمی خواستگاری کند؛ «وقتی همسرم به خواستگاری‌ام آمد، خانواده‌ام مخالفت کردند و پدرم می‌گفت اگر با یک سپاهی ازدواج کنی، مجبوری مرتب از این شهر به شهر دیگری بروی؛ اما من خودم موافق بودم و بالاخره خانواده‌ام رضایت دادند.»

کتاب «دا» را که از زبان سیده‌زهرا حسینی درباره خاطرات جنگ نوشته شده، مطالعه کرده و می‌گوید: «موقع خواندن کتاب، بعضی از صحنه‌های آن را با تمام وجودم حس می‌کردم و اتفاقات جنگ برایم زنده می‌شد.»

چهار سال پیش، بعد از سال‌ها همراه با کاروان زیارتی و در مسیر رفتن به کربلا، به مناطق جنگی شلمچه و هویزه می‌رود و طی یک‌ساعتی که آنجا بودند، در منطقه می‌چرخد و خاطراتش را زنده می‌کند.  

 

بی بی زینت زنده باد، امدادگری بود که ماه عسل زندگی مشترکش را در دل جنگ آغاز کرد

 

کوچه همبستگی

بی‌بی زینت زنده‌باد هنوز هم دست از فعالیت‌های اجتماعی‌اش برنداشته است. او که ۲۱‌سال است در محله امامیه ساکن است، همراه با سایر بانوان همسایه، جلسه قرآنی دارند که ۱۸‌سال از راه‌اندازی آن می‌گذرد و هفته‌ای دوبار در خانه‌های محله برگزار می‌شود.

 او هم‌چنین رابط بهداشت در شورای اجتماعی محله خود است و درباره بقیه فعالیت‌هایش می‌گوید: «انجام کار‌های خیر و کمک‌کردن برای حل مشکلات مردم، یکی از برنامه‌هایی است که در کوچه ما انجام می‌شود و من هم قسمتی از کار را برعهده دارم. همچنین واسطه‌ای هستم برای انجام ازدواج‌ها.

به‌طوری‌که در ۱۳‌سال گذشته، با معرفی خانواده‌ها به یکدیگر، ۱۷۵‌ازدواج را بانی بوده‌ام و آنها را ثبت کرده‌ام. از بین این نمونه‌ها، تنها یک ازدواج، منجر به طلاق شده که در آن مورد هم، هر دو طرف ازدواج مجددشان بود.»

محل زندگی‌اش را خیلی دوست دارد و معتقد است: «کوچه ما، کوچه همبستگی است. خانم‌ها خیلی ارتباط خوبی با هم دارد و به مناسبت‌های مختلف، مراسم جشن و عزاداری را برپا می‌کنند.»

علاوه بر اینها  او که علاقه زیادی به کار هنری دارد، به صورت خودجوش و با تماشای تلویزیون هنر‌های دستی مختلفی را یادگرفته است  و حالا به صورت رایگان آنها را به خانم‌های همسایه آموزش می‌دهد.


* این گزارش چهارشنبه، ۲ مهر ۹۳ در شماره ۱۱۸ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44